... حس ِ پنهان
چندین سال پیش،دختری نابینا زندگی می کرد که به خاطرنابینا بودنش ازخویش متنفر بود.او ازهمه نفرت داشت الا نامزدش.روزی،دختر به پسرگفت که اگر روزی بتواند دنیا را ببیند،آن روز،روز ازدواجش خواهدبود تا این که شانس به او روی آوردوشخصی حاضرشد تا یک جفت چشم به دختراهدا کند. آن گاه بودکه توانست همه چیز،ازجمله نامزدش راببیند.پسرشادمانه ازدختر پرسید:آیا زمان ازدواج مافرارسیده؟ دختروقتی که دیدپسر نابینا است،شوکه شد!بنابراین در پاسخ گفت:متاسفم،نمی تونم باهات ازدواج کنم،آخه تو نابینایی. پسردرحالی که اشک ازچشمانش جاری بود،سرش را پایین انداخت وازکنار تخت دختر دورشد سپس روبه دخترکردوگفت: بسیارخوب فقط ازت خواهش میکنم مراقب چشمان من باش!
Design By : Pichak |